خواهي اگر به كوي سعادت سفر كني بايد كه كسب دانش و فضل و هنر كني
مالك ملك سليمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم
خواهي اگر به كوي سعادت سفر كني بايد كه كسب دانش و فضل و هنر كني
مالك ملك سليمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم
علم چندا ن كه بيشتر خواني چون عمل در تو نيست ناداني
نه محقق بود نه دانشمند چارپايي بر او كتابي چند
خدارا نتوان جمع با هوا كرد يكي از اين دو را بايد رها كرد
ولي ترك خدا كردن روا نيست كه هر كس كرد خود را مبتلا كرد
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
دشمن به دشمن آن نپسندد كه بي خرد با نفس خود كند كه به مراد و هواي خويش
چندين چراغ دارد وبيراهه مي رود بگذار تا بيفتد و بيند جزاي خويش
زبان در دهان اي خردمند چيست كليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند كسي كه جوهر فروش است يا پيله ور
اگر چه پيش خردمند خامشي ادب است به وقت مصلحت آن به كه در سخن كوشي
دو چيز طیره ي عقل است؛ دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي
سه کس را شنیدم که غیبت رواست | وز این درگذشتی چهارم خطاست | |
یکی پادشاهی ملامت پسند | کز او بر دل خلق بینی گزند | |
حلال است از او نقل کردن خبر | مگر خلق باشند از او بر حذر | |
دوم پرده بر بی حیایی متن | که خود میدرد پرده بر خویشتن | |
ز حوضش مدار ای برادر نگاه | که او میدرافتد به گردن به چاه | |
سوم کژ ترازوی ناراست خوی | ز فعل بدش هرچه دانی بگوی |
نـه همين ميرمد آن نوگل خندان از من ميكشد خـار در اين باديه دامـان از من
با من آميـزش او الفت موج است و كنار روز و شب با من و پيوسته گريزان از من
گر چه مورم ولي آن حوصله باخود دارم كه ببخشـم بود ار ملـك سليمــان از من
قمــري ريختــه بــالم به پنــاه كه روم تا به كي سركشياي سرو خرامـان از من
بـه تكلـم به خمـوشي به تبسم به نگـاه ميتوان برد به هر شيوه دل آسـان از من
نيست پرهيز من از زهد كه خاكم برسـر تـرسم آلــوده شـود دامن عصيـان از من
اشك بيهوده مريز اين همه از ديده كليم گـرد غم را نتوان نشست به طوفان از من
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
آن لحظه كه دادي به ره دوست سرت بردي ز ميان دشمن بيدادگرت (را)
اي طایر قدسي كه جهان زير پرت با آنكه شكسته اند همه بال و پرت (را)
روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب وز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
گر در یمنی چو با منی پیش منیگر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنیخود در غلطم که من توام یا تو منی
کاربرگرامی
به سایت ما خوش آمدید
ایلیا رایان
خدمات برتر